بله و چه خوب که سیدرضا همایونی که همه او را با عنوان «آسیدرضا» خادم دهه ۶۰ مرحوم آیتالله عبدالکریم حقشناس میشناسند، در همان ایام تصمیم میگیرد با هزینه شخصی ضبط فایرمات ژاپنی جور کند، کارتن کارتن نوار کاست بخرد و آن صداهای دوستداشتنی معلم اخلاق تهران را ریکورد کند و بغضهایی را ضبط کند که به قول خود مرحوم حقشناس، باطنش شادی است. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگوی ما با سیدرضا همایونی و خاطراتش در همین خصوص در سالروز ارتحال حضرت آیت الله شیخ عبدالکریم حق شناس است.
جناب همایونی، اول از همه از ماجرای آشناییتان با آیتالله حقشناس برایمان بگویید.
همین سؤال را آقای ریشهری از من پرسید. ماجرا به زمانی برمیگردد که من اول دبیرستان بودم. همیشه با یکی از دوستانم مسیر مدرسه تا خانه را میرفتم. یک بار دستم را گرفت و من را به جلسهای در ساختمان صادقیه در خیابان آب منگل برد که در آن جلسه استادی به اسم آقای اتابکی در حال بحث از عُجب بود. من از این جلسه خوشم آمد و چند بار در آن شرکت کردم. در یکی از جلسات، یک روز دیدم که دو نفر وارد جلسه شدند که خیلی آراسته بودند، لباسهای مرتب به تن داشتند که بعداً فهمیدم به آنها لباده میگویند، دو زانو گوشه کلاس نشستند، درس را گوش دادند و رفتند. من از دوستم پرسیدم که اینها چه کسانی هستند؟ گفت: به اینها میگویند طلبه!
من خیلی از آنچه دیده بودم خوشم آمده بود. به آقای شیرازی که مدیر مدرسهمان بود گفتم من خیلی دوست دارم طلبه شوم. عشقی در دل من نشسته و میخواهم طلبه شوم. چکار کنم؟ به من آدرس مدرسه حاجابوالفتح در میدان قیام را داد. پس از تمام شدن کلاسها، خودم را به مدرسه حاجابوالفتح رساندم و خودم را داخل دفتر مدیریت مدرسه انداختم و بیمقدمه گفتم من یک حجره میخواهم و میخواهم طلبه شوم. به من گفتند شما باید از پدرت نامه بیاوری.
آمدم و قضیه را به پدرم گفتم. پدرم که همیشه با اخم و خنده حرفش را میزد، یک اخم به من کرد و تحویل نگرفت. چون این فکر طلبگی از ذهن من نمیرفت، دوباره آمدم و به حاجی گفتم. بابا گفت تو میخواهی از درس فرار کنی؟ برو دیپلمت را بگیر و بعد اگر خواستی برو. من چون با مدیر مدرسه رابطهام خوب بود، این مسئله را به او اطلاع دادم. ایشان هم این راهکار را به ما یاد داد و گفت فردا برو در مغازهاش، از آنجا زنگ بزن تا من صحبت کنم. پدرم نگران شد و گفت مگر چه کار کردهای که میخواهی به مدرسه زنگ بزنی. گفتم که هیچی حاجآقا! از مدرسه با شما کار دارند. وقتی مکالمهشان تمام شد، بابا به من گفت شما فردا ۱۰صبح اینجا باش. حالا برو!
فردا ساعت ۱۰ صبح آمدم مغازه و دیدم پیرمردی داخل مغازه آمد. با پدر چایی خوردند و بعد پدرم به ایشان گفت: حاجآقا این پسر من است. سیدرضا! میخواهد نوکر امام زمان(عج) بشود. حاجآقا با آن چشمهای درشتش یک نگاه عمیقی به من کرد و گفت: پاشو برویم. اینجا لحظه آشنا شدن من با آیتالله حقشناس بود. تا پیش از این اصلاً آقای حقشناس را ندیده بودم و بعداً متوجه شدم که پدر من امینِ آقای حقشناس است و ایشان امور مالیشان را با پدر من انجام میدهند.
پس دست شما را گرفتند و بردند حوزه. چطور شد جوانی که تا آن زمان آقای حقشناس را ندیده بود به یک باره این قدر مورد وثوق و اعتماد ایشان قرار گرفت؟
با ورود به حوزه من مشغول تحصیل شدم. حاجآقا هفتهای سه روز کلاسهای اخلاق داشتند که من هم شرکت میکردم. از طرفی حاجآقا کارهای حاشیهای داشت و از این جهت که من را امین میدانست، بعضاً انجامش را به من میسپرد. یواش یواش کار به جایی رسید که به حاجآقا اعلام کردم دوست دارم بیشتر کنار شما باشم.
طوری شده بود که من فقط جمعهها به خانه خودمان میرفتم. خانه حاجآقا به صورت اندرونی و بیرونی بود و من در اتاق کتابخانهشان زندگی میکردم و هفتهای یک بار هم به خانه خودمان میرفتم. هم درسم را میخواندم و هم در خدمت حاجآقا بودم. به نوعی نمیشود گفت مدیر دفتر ولی حاجآقا این منت را بر من گذاشته بود که من بین مراجعهکنندهها و خود حاجآقا هماهنگی انجام میدادم. هم چیز یاد میگرفتم و هم برای انجام کارهایی از این جنس در خدمت بودم.
برسیم به ماجرای ضبط کردن جلسات اخلاق حاجآقا که امروز حقیقتاً هم صوت و هم متن آن یک منبع مهم برای خودسازی به حساب میآید. برای مثال همین چند جلد «مواعظ» که از این سخنرانیها چاپ شده واقعاً فوقالعاده هستند.
زمانی که من مدیر حوزه حاجآقا بودم و وقت نیز داشتم، با هزینه شخصی خودم یک ضبط «فایرمات» خریدم.
ضبط کوچک نقرهای رنگ بود که با سیم رابط آن را به آمپلیفایر مسجد وصل میکردم و با نوارکاستهای سونی مکسلی (maxell) که عمدتاً نیز به صورت کارتنی آنها را میخریدم، ضبط میکردم، تاریخ میزدم و کنار میگذاشتم. اکنون همه آن نوارها هست که همه را در اختیار یکی از دوستان گذاشتم که ایشان همه را روی دیویدی آورد، بعد بازسازی کردند و دست آخر هم چند کارمند گرفتند و همه را روی کاغذ آوردند که بعداً نیز کتابهایی از این صوتها چاپ شد. شاید بتوان گفت همه کتابهایی که در این خصوص چاپ شده، مستندات صدای خود حاجآقا از این نوارهاست. در واقع سخنرانیها را پیاده کردهاند. همین کتاب مواعظی که شما به آن اشاره کردید به نظرم بهترین است.
آیا شده حاجآقا بگویند صدایشان را ضبط نکنید؟
نه، حاجآقا راحت حرف میزد؛ چرا که از چارچوب خاصی خارج نمیشد. به هر ترتیب ما این صداها را ضبط کردیم. چند بار نیز حاجآقا میگفت -صدایشان در سخنرانیها هست- «من به سیدرضا میگم ضبط نکن، هی باز ضبط میکنه» و رد میشدند. همه صداها را با آن چیزی که بلد بودم و با بهترین کیفیت ضبط کردم. بعداً که حاجآقا مرحوم شدند تصمیم گرفتم اینها را منتشر کنم ولی هنوز دو سوم سخنرانیها را در اختیار کسی نگذاشتهام آن هم به جهت ملاحظاتی که باید یکسری نکات در نظر گرفته شود تا بعد در اختیار عموم قرار بگیرد.
ایده ضبط کردن چطور به ذهن شما خطور کرد؟
بانک نوار حاجآقا مجتبی تهرانی در مسیر من بود. من دیدم که همه دارند از حاجآقا مجتبی ضبط میکنند و صحبتها را بانک میکنند یا طلبهها درسهای علما را به صورت کاست و نوار میگرفتند، گوش میدادند و امتحان میدادند. استفاده از کاست در بحثهای علمی خیلی باب بود برای همین با خودم گفتم که مطالب حاجآقا باید ضبط شود تا بماند. حتی یک بار به یاد دارم که از حاجآقا در همین مورد سؤال کردم که جواب بسیار عالمانهای به من دادند. گفتم حاجآقا! این همه دانش و علم شما اگر خدای نکرده شما طوریتان بشود با خودتان میبرید؟ اینها را به من انتقال بدهید. حاجآقا یک نگاهی به من کردند و گفتند: سیدرضا! کسی که چیزی را بداند ولی عمل نکند از خدا دور میشود، تنبیه میشود و این را نیز بدان اگر وقتش برسد که تو بخواهی به چیزی عمل کنی مطمئن باش خدا با ابزار و وسایلی که دارد مطلب درست را به گوش تو میرساند. تو نگران نباش که ادامه مسیر را بدون استاد بمانی. تو به آنچه میدانی عمل کن.
نقطه شروع ضبط کردن چه سالی بود؟ پیش از شما هم کسی جلسات حاجآقا را ضبط کرده بود؟
حدود سال ۶۳ باید باشد. البته نوارهایی که شهید نیری به من داده مربوط به دهههای ۳۰ و ۴۰ است. حالا نمیدانم که ایشان این نوارها را با چه چیزی ضبط میکرده است. زمانی که کتابخانه مدرسه دست من بود، شهید نیری نوارهایی را که ضبط کرده بود به من داد. نوارها زیاد نبود. سه بسته ۱۰تایی بود. شهید نیری یکی از شاگردان حاجآقا و از متولیان بسیج آن موقع بود و خیلی نیز روی خودش کار کرده بود. این خاطره را خود حاجآقای حقشناس در روز مراسم شهادت شهید نیری در بالای منبر تعریف میکند. میگوید من یک روز پیش از نماز صبح که هنوز اذان نگفته بودند به مسجد امینالدوله آمدم، در را باز کردم و وارد شدم.
دیدم که شهید نیری دارد نماز میخواند ولی روی زمین نیست. چند متر از زمین بالاتر است. پشتش ایستادم و وقتی که نمازش تمام شد، دستم را روی کمرش گذاشتم و دیدم که همان طور پایین آمد. سرش را برگرداند و دید من هستم. به من گفت حاجآقا تو رو خدا تا من زنده هستم این صحنه را جایی نقل نکنید. الآن هم چون کشته شده این را برای شما نقل کردم.
برای حفظ و نگهداری آن بخشهایی که منتشر نشده چه کردهاید؟ به هر حال این خودش حداقل برای دوستداران حاجآقا یک سؤال نگرانکننده به حساب میآید؟
هیچ کاری نکردم ولی چند روز پیش بخشی از آنها را گوش دادم، همهشان سالم بودند. من کیفیت عالی ضبط کردهام و در جای خوبی هم نگهداری میکنم. سعی خود من این است که اصل این نسخهها هم پاک نشود؛ چرا که من قائلم که اینها یک نوع سند است. یادم هست که حاجآقای حقشناس میفرمودند یادت باشد در روایات بروید و اصل نسخه را ببینید چون ممکن است شما از اصل روایت چیزی را بفهمید که مترجم نفهمیده است.
نظر شما